دلزدگي زناشويي از عدم تناسب ميان واقعيات و توقعات ناشي ميشود و ميزان آن به ميزان سازگاري زوج ها و باورهايشان بستگي دارد. دلزدگي با فروپاشي رابطه و با رشد آگاهي و توجه به چيزهايي كه به اندازه گذشته خوشايند نيستند، شروع ميشود و اگر در اين مرحله كاري براي جلوگيري از پيشرفت اين روند صورت نگيرد همه چيز از مرحله بد به بدتر ميرسد.
بروز دلزدگي در روابط زناشويي يك پديده تدريجي است و يك شبه و به طور ناگهاني بروز نميكند/. صميميت و عشق ميان همسران به تدريج رنگ ميبازد و احساس خستگي و نااميدي بر روابط زوج ها سايه مي افكند. مبتلايان به دلزدگي احساس ميكنند زندگي آنها تباه شده است و ديگر حوصلهاي براي رفع نيازها و مشكلات زناشويي شان ندارند و چون زندگي دونفره خود را تباه شده ميدانند اغلب افسرده هستند و ترجيح ميدهند نيروي كمي را كه برايشان باقي مانده است صرف كار و فرزندان خود كنند. زيرا احساس ميكنند يار و همراه مناسبي ندارند، بنابراين نگاه مثبتي هم به امكان ايجاد تغييرات در زندگي نخواهند داشت.
به زعم كايرز (1998) دلزدگي زناشويي فقدان تدريجي دلبستگي عاطفي است كه كاهش توجه به همسر، بيگانگي عاطفي و افزايش احساس دلسردي و بي تفاوتي نسبت به همسر را شامل ميشود (مازارانتاني، 2011). ازنظر لينگر (2000) دلزدگي زناشويي، از پا افتادن جسمي و رواني ناشي از عدم تناسب بين توقعات و واقعيات است (كوچكي و كربلايي، 1396). پاينز (2004) دلزدگي زناشويي را سرخوردگي پيش رونده در نظر ميگيرد كه شامل سه مرحله است. 1- سرخوردگي و نااميدي 2- خشم و تنفر و 3- دلسردي و بي تفاوتي است. علاوه بر اين در پژوهشي باز مستوليت اضافي، مطالبات متناقض و تعهدات خانوادگي را به عنوان عواملي مشخص كرده است كه بيشترين تاثير را بر دلزدگي زناشويي دارند.